مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهاي منو بابام قسمت چهل و سوم(نامه ماهيها)

تابستان بود. آن روز بابام قبال ماهيگيري را برداشت و به من گفت: بيا امروز برويم ماهيگيري! راه افتاديم و رفتيم كنار دريا. سوار قايقي شديم و به جايي رفتيم كه بابام مي دانست در آنجا ماهي فراوان است. تابستان بود. آن روز بابام قبال ماهيگيري را برداشت و به من گفت: بيا امروز برويم ماهيگيري! راه افتاديم و رفتيم كنار دريا. سوار قايقي شديم و به جايي رفتيم كه بابام مي دانست در آنجا ماهي فراوان است. بابام قلاب ماهيگيري را توي آب انداخت. به انتظار نشست تا اولين ماهي به قلاب بيفتد. من دلم براي ماهيها سوخت. دلم نمي خواست به قلاب بيفتد. فكري كردم و طوري كه بابام نبيند، روي تخته كوچكي كه توي قايق بود چيزي نوشتم. نخ درازي هم به دوتا سوراخ ب...
25 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و دوم(دگمه بازي)

من و بابام رفته بوديم دو و بر خانه مان گردش كنيم. دو تا از دوستانم را ديدم كه داشتند نزديك خانه شان دگمه بازي مي كردند. من و بابام همان جا ايستاديم و بازي آنها را تماشا كرديم.من و بابام رفته بوديم دو و بر خانه مان گردش كنيم. دو تا از دوستانم را ديدم كه داشتند نزديك خانه شان دگمه بازي مي كردند. من و بابام همان جا ايستاديم و بازي آنها را تماشا كرديم. من و بابام رفته بوديم دو و بر خانه مان گردش كنيم. دو تا از دوستانم را ديدم كه داشتند نزديك خانه شان دگمه بازي مي كردند. من و بابام همان جا ايستاديم و بازي آنها را تماشا كرديم. من هم خيلي دلم مي خواست با آنها بازي كنم، ولي دگمه نداشتم. از بابام خواهش كردم كه يكي از دگمه هاي كتش را به من...
25 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت چهل و يكم(خشم هم اندازه اي دارد)

مي دانستم كه توپ بازي كردن توي كوچه و خيابان كار بدي است. ممكن است توپ به در و پنجره ها بخورد و شيشه ها را بشكند. گاهي هم ممكن است توپ به رهگذري بخورد و او را ناراحت كند. ولي گاهي مجبورم كه بروم و بيرون از خانه توپ بازي كنم. آخر، حياط خانه ما آن قدر بزرگ نبود كه بتوانم توي آن، آن طور كه دلم مي خواست‌، توپ بازي كنم. مي دانستم كه توپ بازي كردن توي كوچه و خيابان كار بدي است. ممكن است توپ به در و پنجره ها بخورد و شيشه ها را بشكند. گاهي هم ممكن است توپ به رهگذري بخورد و او را ناراحت كند. ولي گاهي مجبورم كه بروم و بيرون از خانه توپ بازي كنم. آخر، حياط خانه ما آن قدر بزرگ نبود كه بتوانم توي آن، آن طور كه دلم مي خواست‌، توپ بازي كن...
25 تير 1390

نگاه سبز

قلب ها در تاب و تب چشم ها در انتظار پس تو کی رد می شوی باز هم از این دیار *** بی تو ما پژمرده ایم بی تو شور و حال نیست تا نیایی پیش ما *** هیچ کس خوشحال نیست کاشکی می آمدی تا که گل ها وا شوند با نگاه سبز تـــو دشت ها زیبا شونـــد  با اومدن هر جمعه به انتظار اومدن آقامون امام عصرمون میمونیم تا قدم بر چشم مابگذارد و منتظران خود را به آرزوی خود برساند و این جهان پر از ظلم و ستم را باعطر روح انگیز عدالت پر کند و بساط ظلم و ستم رابرچیند. به امید آن روز......... ...
23 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت سي و هفتم(كودكي و پيري)

بابام را آن قدر دوست داشتم كه هميشه آرزو مي كردم كه وقتي كه بزرگ شدم، شكل بابام بشوم. يك روز نشستم و فكر كردم كه چكار بكنم كه شكل بابام بشوم. رفتم و كمي پشم سياه و يك بادكنك گلي رنگ و يك شيشه چسب آوردم. آينه را گذاشتم روي زمين و جلو آن نشستم. پشمها را با چسب پشت لبم چسباندم تا سبيلي به قشنگي سبيل بابام داشته باشم. بادكنك را هم روي سرم گذاشتم تا درست شكل بابام بشوم. آن وقت، توي آينه نگاه كردم و گريه ام گرفت. دلم سوخت كه بابام آن قدر پير شده بود!   ...
23 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت سي و نهم(هديه)

روز تولد بابام بود. از پولهاي پس انداز خودم براي بابام هديه اي خريده بودم. هديه ام مجسمه مردي بود كه نيزه در دست داشت. مجسمه را از چييني ساخته بودند. روز تولد بابام بود. از پولهاي پس انداز خودم براي بابام هديه اي خريده بودم. هديه ام مجسمه مردي بود كه نيزه در دست داشت. مجسمه را از چييني ساخته بودند. همه اش مواظب بودم كه چه وقت بابام مي رود و توي اتاق مي نشيند تا هديه را ببرم و به او بدهم و بگويم: بابا، باباي خوبم، تولدت مبارك! تا ديدم بابام رفت و توي اتاق نشست، مجسمه را برداشتم و دوان دوان پيش بابام رفتم. ولي درست جلو پاي بابام به زمين افتادم و مجسمه تكه تكه شد. دلم خيلي سوخت و گريه ام گرفت. از آن مجسمه قشنگ فقط نيزه اش باقي م...
23 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت چهلم (بابا كوچولو)

بابام مرا به پارك برد. آنجا اسباب بازي فراواني بود. تاب و سرسره و الاكلنگ هم بود. خيلي بازي كردم. بابام مرا به پارك برد. آنجا اسباب بازي فراواني بود. تاب و سرسره و الاكلنگ هم بود. خيلي بازي كردم. دلم مي خواست سوار الاكلنگ بشوم، ولي بچه اي نبود كه در طرف ديگر الاكلنگ بنشيند. بابام دلش برايم سوخت. گفت: بيا، عيبي ندارد. با هم سوار مي شويم. خوشحال شدم. من يك طرف الاكلنگ نشستم و بابام طرف ديگر آن نشست. داشتيم الاكلنگ بازي مي كرديم. بالا و پايين مي رفتيم و لذت مي برديم كه ناگهان نگهبان پارك آمد. همان نزديكيها ايستاد و به ما خيره شد. بابام فوري كلاهش را از سرش برداشت و جلو سيبيلش گرفت. نگهبان پارك جلوتر آمد و به بابام گفت: مگر نمي ب...
23 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت سي و هشتم(دستگير كنندگان دزد بانك)

من و بابام رفته بوديم به خيابان گردش كنيم. بابام از يك فروشگاه اسباب بازي برايم يك فرفره خريد. من و بابام رفته بوديم به خيابان گردش كنيم. بابام از يك فروشگاه اسباب بازي برايم يك فرفره خريد. توي پياده رو، جلو در بانك، داشتم فرفره بازي مي كردم. ناگهان مردي دوان دوان آمد. مرا انداخت زمين و با عجله رفت توي بانك. من داشتم از درد گريه مي كردم كه بابام خودش را به من رساند. به بابام گفتم: مردي كه مرا انداخت توي بانك است. من و بابام رفتيم توي بانك. بابام عصباني بود. مشتش را آماده كرده بود تا آن مرد را بزند. آن مرد را به بابام نشان دادم. دو تا هفت تير در دستش بود. بابام يك مشت محكم به چانه آن مرد زد. هفت تيرهاي آن مرد به اين طرف و ...
23 تير 1390

داستانهاي من و بابام قسمت سي و ششم(جنگ دريايي)

حوصله ام سر رفته بود. دلم نمي خواست تنها بازي كنم. حوصله ام سر رفته بود. دلم نمي خواست تنها بازي كنم. بابام آمد و گفت: كشتيها و توپها را بردار تا برويم توي حمام و جنگ دريايي بازي كنيم. من چهار تا كشتي جنگي و دو توپ جنگ اسباب بازي داشتم. دو تا كشتي و يك توپ را بابام برداشت. دو تا كشتي و يك توپ ديگر را هم من برداشتم. رفتيم توي حمام. وان حمام را پر از آب كرديم. كشتيها را روي آب گذاشتيم. توپهاي اسباب بازي را هم پر از آب كرديم. كشتيها را روي آب گذاشتيم. توپهاي اسباب بازي را هم پر از آب كرديم. آن وقت، من و بابام با توپها آب روي كشتيهاي هم مي ريختيم. هر كشتي را كه روي آن  آب مي ريختيم مي توانستيم با انگشت توي آب فشار بدهيم ...
23 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت سی و پنجم( مبارزه)

حوصله ام سر رفته بود. بابام داشت روزنامه مي خواند و نمي آمد با من بازي كند. نشستم و فكر كردم كه چه كار بكنم تا بابم روزنامه را كنار بگذارد و بيايد با من بازي كند. تصميم گرفتم كه با او مبارزه كنم. من هم مي خواستم كاري بكنم كه او خوشش نمي آمد. رفتم و پيپ بابام را آوردم. آن را پر از توتون كردم و با كبريت روشنش كردم. بابام مرا در حال روشن كردن پيپ ديده بود و فهميده بود كه چه نقشه اي دارم. چيزي نگفت و خودش را مشغول روزنامه خواندن نشان داد. او هم تصميم گرفته بود كه با من مبارزه كند. اول رفتم پشت سر بابام و مشغول پيپ كشيدن شدم. نگاهي به من نكرد. بعد رفتم جلو او و مشغول پيپ كشيدن شدم. نگاهي به من نكرد. بعد رفتم جلو او مشغول پيپ كشيدن شدم. روزن...
21 تير 1390