داستانهاي منو بابام قسمت چهل و سوم(نامه ماهيها)
تابستان بود. آن روز بابام قبال ماهيگيري را برداشت و به من گفت: بيا امروز برويم ماهيگيري! راه افتاديم و رفتيم كنار دريا. سوار قايقي شديم و به جايي رفتيم كه بابام مي دانست در آنجا ماهي فراوان است. تابستان بود. آن روز بابام قبال ماهيگيري را برداشت و به من گفت: بيا امروز برويم ماهيگيري! راه افتاديم و رفتيم كنار دريا. سوار قايقي شديم و به جايي رفتيم كه بابام مي دانست در آنجا ماهي فراوان است. بابام قلاب ماهيگيري را توي آب انداخت. به انتظار نشست تا اولين ماهي به قلاب بيفتد. من دلم براي ماهيها سوخت. دلم نمي خواست به قلاب بيفتد. فكري كردم و طوري كه بابام نبيند، روي تخته كوچكي كه توي قايق بود چيزي نوشتم. نخ درازي هم به دوتا سوراخ ب...